می خواهم،
دستانت را ببوسم
تا کلمات، روی برگ ها بنشینند..
تو نیستی...
می خواهم،
چشم هایت را ببوسم
حرف هایت را
با چشم هایم، بشنوم..
تو نیستی...
می خواستم،
لبانت را ببوسم
تا تاکستان شراب هایت،
مستم کند
تو نیستی!!
و من باز هم،
آن قدر دوستت دارم، که
برای بوسیدنت،
روی کاغذهای سفیدم،
بیشتر از آن چه که بیندیشی،
بارها، دستانت را، چشم هایت را،
لب هایت را می بوسم..
با کلماتی، که
بر دیوان آغوشت، حک می کنم ...
با نفس هایی، که نامت را
بر رگ های سرخ من،
به عشق نشانده اند....