عشق م؟
سرم که به شانه ات برسد تمام است
همه ی دردها.همه ی اشک ها…
آسمان رنگ ش را مدیون چشمان توست
من…این آرامش را مدیون تو هست م آسمان برای م سقف نمی شود؟؟!
نشود!!!
زمین زیر پای م استوار نیست؟؟!
نباشد!!!
این ها به چه کارم می آیند؟!
سرم که روی شانه ات باشد هیچ چیز نمیخواهم
نه از زمین نه از زمان
شانه ات بس است!
من از میانِ تمامِ کتاب ها
آن که شبیهِ تو بود برگزیدم
و از دلِ تمام صفحات
آن که عطرِ دست های تو را داشت انتخاب کردم
و از تمام صفحه ها
برگی که به لطافت نگاهِ تو بود دیدم
و از این برگ
خطی که طعم تو را داشت خواندم
اینک دوستت دارم …
دوستت دارم
و دوستت دارم را مُدام تکرار می کنم
که در تو خلاصه می شود
ای عصاره ی تمامِ شعرهای ناگفته
تو نیز لب به این تکرارِ رویا گونه بُگشا
تا خدا به گلهای رازقیِ باغچه اش بگوید
از تو یاد بگیرند عطر افشانی را
عشق من؟
آسمان را مرخص می کن م
دیگر به هوا هم نیازی ندارم
تو خودت را
مثل هوا
مثل نور
مثل آسمان
پهن کرده ای روی تمام لحظه هایم
عشق دل م؟
دلم لحظه ای را می خواهد ....
که تو باشی …
همین کنار نزدیک به من
درست روبروی چشم های م
هم نفسِ نفسهای م
خیره شوم به لبهای ت
دست بِکش م به تک تک اعضای صورت ت
بعد چشم های م را ببندم و …
” ببوسم ت ”
آن لحظه دنیای من تمام می شود .
” به خدا که واقعاً تمام می شود ....
عشق م؟
آنقدر ذهن م را درگیر خودت کرده ای …
که دیگر حتی نمیتوان م مضمون تازه ای پیدا کنم